دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز


به دستگیری افتاده ای چو من برخیز

چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد


چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز

زبس که آتش رخساره ی تو می افروخت


بسوخت خرمن تقوای من به آتش تیز

زدیم در خم زلف گره گشای تو چنگ


که مفلسیم و نداریم هیچ دست آویز

بیا که باده و گل را به هم برآمیزیم


ز دست حادثه ی روزگار رنگ آمیز

بیار کاسه و از می پرآب رنگین کن


زخاک پرشده بین کاسه ی سر پرویز

سوار حادثه هر سو دو اسپه می تازد


نه رخش ازو بتواند گریخت نه شبدیز

فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم


تو مردمی کن و آبی زدیده بر وی ریز

فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم


تو مردمی کن و آبی ز دیده بر وی ریز

بتاخت لشکر غم قلب سینه ابن حسام


پناه می طلبی خیز و در پیاله گریز